من و بابام
روز تولد بابام بود. از پولهاى پسانداز خودم براى بابام هدیهاى خریده بودم. هدیهام مجسمه مردى بود که نیزه در دست داشت. مجسمه را از چینى ساخته بودند. همهاش مواظب بودم که چه وقت بابام میرود و توى اتاق مینشیند تا هدیه را ببرم و به او بدهم و بگویم: بابا، باباى خوبم، تولدت مبارک! تا دیدم بابام رفت و توى اتاق نشست، مجسمه را برداشتم و دوان دوان پیش بابام رفتم. ولى درست جلوى پاى بابام به زمین افتادم و مجسمه تکه تکه شد. |
![]() |
دلم خیلى سوخت و گریهام گرفت. از آن مجسمه قشنگ فقط نیزهاش باقى مانده بود. بابام نوازشم کرد و دلداریم داد که غصه نخورم و گریه نکنم. بعد هم از میان تکههاى مجسمه شکسته نیزه را برداشت. |
![]() |
پیپش را باز کرد و با آن مشغول پاک کردن سوراخ پیپ شد. |
![]() |
آن وقت نیزه را به من نشان داد و بغلم کرد و گفت: متشکرم، پسرم! این بهترین هدیه است. با آن میتوانم پیپم را پاک کنم! |
![]() |