خاطرات مانی از مدرسه

اتفاقاتی که در مدرسه رخ می دهد را اینجا یادداشت می کنم و البته اتفاقاتی که در روز برام می افته

خاطرات مانی از مدرسه

اتفاقاتی که در مدرسه رخ می دهد را اینجا یادداشت می کنم و البته اتفاقاتی که در روز برام می افته





عابر بانک وغذا

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ق.ظ

من بابام توی سرکار بودیم............. بابام به من کارت داد که برم پول بگیرم من رفتم از پله ها سر خوردم پا شو دم رفتم عا بر بانک کارت را وارد دستگاه  وارد کردم نمی دانستم کدام را بزنم باید میز دم پول بده زدم دریافت موجودی بعد اوردم سرکار ، بابام گفت  بچه این چی  برو پول بگیر ،رفتم بلخره موفق شدم پول بگیرم.بابام زنگ زده بود غذابیارن ولی من خبر نداشتم از بانک که داشتم بری گشتم بابام  از پنجره گفت اگه پیکه که امده غذای ما رو اورده تحویل بگیر منم هم نپرسیدم و غذا را تحویل گرفتم امدم بابا غذا را باز کرد غذا ی ما  نبود بعد گفت ای وای این که غذای ما نیست خلاصه مجبر شدیم همان غذا ها را بخوریم من کباب خوردم بابام فسنجان فکر کنم خیلی هم بد مزه بود چون بابام نتونست بخره کلی خندید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۰۵
مانی هرندی پور

نظرات  (۴)

سلام

خیلی قشنگ اتفاقی که افتاده بود را توصیف کردی. آفرین!
خاطره بامزه ای بود مانی جان
تولدت تبریک میگم با آرزوی بهترینها برای مانی خلاق 
93/9/10
سلام مانی جان خاطره خیلی قشنگی نوشتی خوش به حال دیگری شده که غذای شمار ابراش بردن درضمن مجددا تولدت مبارک
سلام مانی جان خاطره خیلی قشنگی نوشتی خوش به حال دیگری شده که غذای شمار ابراش بردن درضمن مجددا تولدت مبارک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دانلود آهنگ