خاطرات مانی از مدرسه

اتفاقاتی که در مدرسه رخ می دهد را اینجا یادداشت می کنم و البته اتفاقاتی که در روز برام می افته

خاطرات مانی از مدرسه

اتفاقاتی که در مدرسه رخ می دهد را اینجا یادداشت می کنم و البته اتفاقاتی که در روز برام می افته






بانو رباب همسر امام حسین علیه السلام و مادر علی اصغر است. او بسیار به امام حسین علاقه داشت. امام نیز علاقه ی زیادی به او داشت و گاهی به خاطر دوست داشتن او شعر می گفت....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۹:۵۹
مانی هرندی پور



آن شب برف سنگینی باریده بود . همه جا سرد بود. موچی ( مورچه کوچولو ) و فیلو ( فیل کوچولو ) در خانه خوابیده بودند. بخاری کوچک آنها روشن بود اما نمی توانست همه خانه را گرم کند....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۹:۵۶
مانی هرندی پور


هنوز دو قورت و نیمش باقی مانده

می گویند حضرت سلیمان زبان همه جانداران را می دانست ، روزی از خدا خواست تا یک روز تمام مخلوقات خدا را دعوت کند .

از خدا پیغام رسید ، مهمانی خوب است ولی هیچ کس نمی تواند از همه مخلوقات خدا یک وعده پذیرائی کند .

حضرت سلیمان به همه آنها که در فرمانش بودند دستور داد تا برای جمع آوری غذا بکوشند و قرارگذاشت که فلان روز در ساحل دریا وعده مهمانی است .

                

روزی که مهمانی بود به اندازه یک کوه خوراکی جمع شده بود . در شروع مهمانی یک ماهی بزرگ سرش را از آب بیرون آورد و گفت : خوراک مرا بدهید .

یک گوسفند در دهان ماهی انداختند . ماهی گفت : من سیر نشدم . بعد یک شتر آوردند ولی ماهی سیر نشده بود .

حضرت سلیمان گفت : او یک وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهید تا سیر شود .

کم کم هر چه خوراکی در ساحل بود به ماهی دادند ولی ماهی  سیر نشده بود . خدمتکاران از ماهی پرسیدند : مگر یک وعده غذای تو چقدر است ؟‌

ماهی گفت : خوراک من در هر وعده سه قورت است و این چیزهائی که من خورده ام فقط به انداره نیم قورت بود و هنوز دو قورت ونیمش باقی مانده است .

ماجرا را برای سلیمان تعریف کردند و پرسیدند چه کار کنیم هنوز مهمانها نیامده اند و غذاها تمام شده و این ماهی هنوز سیر نشده .

حضرت سلیمان در فکر بود که مورچه پیری به او گفت : ران یک ملخ را به دریا بیاندازید و اسمش را بگذارید آبگوشت و به ماهی بگوئید دو قورت و نیمش را آبگوشت بخورد .

 

 

از آن موقع این ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردی به قصد خیر خواهی به کسی محبت کند و فرد محبت شونده طمع کند و مانند طلبکار رفتار کند می گویند : عجب آدم طمعکاری است تازه هنوز دو قورت ونیمش هم باقی است .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۹:۲۹
مانی هرندی پور

فلفل نبین  چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه

موشی بنام فلفلی در دشت برای خودش لانه ای درست کرد و خیالش راحت بود که زمستان را بخوبی سپری می کند .

یک روز گاوی برای علف خوردن به دشت آمد وروی لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .

 

موش آمد و از آقای گاو خواهش کرد که از روی لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولی گاو هیچ توجهی به موش نکرد و گفت : ” تو نیم وجبی به من دستور می دهی که از اینجا بلند شوم . می دانی من کی هستم ، می دانی من چقدر قوی و پر زورم ، حالا برو پی کارت و بگذار استراحت کنم . “

 

موش دوباره خواهش و التماس کرد ولی فایده ای نداشت و گوش آقا گاو به این حرفها بدهکار نبود . موش پیش خودش فکر کرد ، حالا  که با خواهش کردن مشکلش حل نشده باید کار دیگری بکند .

 

بعد یکدفعه روی آقا گاو پرید . گاو از خواب بیدار شد و خودش را تکان داد . موش روی گوش گاو پرید و یک گاز محکم  از گوش او گرفت . گاو از جایش بلند شد و شروع به تکان دادن سرش کرد . ولی موش روی زمین پرید و در یک سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست کاری کند.

وقتی گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روی درخت پرید .‌گاو از درد بیدار شد .‌خیلی عصبانی بود ، سعی کرد که بالا بپرد و موش را بگیرد تا ادبش کند ولی دستش به او نمی رسید .

موش گفت : ” اگه بازم روی لونه من بخوابی ، گازت می گیرم . “

 

گاو دید ، چاره ای ندارد جز اینکه  از آنجا برود و جای دیگری بخوابد . گاو پیش خودش گفت : ” فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه . با این قد و قواره فسقلی اش چه جوری حریف من شد . “

موش با اینکه خیلی کوچکتر از گاو بود توانست مشکلش را حل کند .

 

   

پس کارآیی هر کس و هر چیز به قدو قواره اش نیست ، مثل فلفل قرمز ،‌با اینکه کوچک است ولی وقتی می خوریم از بس تند است دهانمان می سوزد .         

 کاری از من..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۵:۱۷
مانی هرندی پور

 

 ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری .

و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .

   

 

 

 هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولینتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .

 

 

    همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد

 

 پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند . 

     ... تا اینکه کلاغ دهمی گفت : ” جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “  و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند .

    ... کلاغ بیستمی گفت :” کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .“

    همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و  گفت :” ای داد وبیداد  جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .“

    همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .

     کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند .

   

     از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل  شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است

 

     پس نباید به سخنی که توسط افراد  زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد

 

د

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۵:۱۱
مانی هرندی پور

روزی ملا نصرالدین به یک مهمانی رفت و لباس کهنه ای به تن داشت . صاحبخانه با داد و فریاد او را از خانه بیرون کرد .

او به منزل رفت و از همسایه خود ، لباسی گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن کرد و دوباره به همان میهمانی رفت .

اینبار صاحبخانه با روی خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت  و او را در محلی خوب نشاند و برایش سفره ای از غذاهای رنگین پهن کرد .

                

ملا  از این رفتار خنده اش گرفت  و پیش خود فکرد کرد که این همه احترام بابت لباس نوی اوست .

آستین لباسش را کشید و گفت : آستین نو بخور پلو ، آستین نو بخور پلو .

صاحبخانه که از این رفتار تعجب کرده بود از ملا پرسید که چکار می کنی .

ملا گفت : من همانی هستم که با لباسی کهنه به میهمانی تو آمدم و تو مرا راه ندادی و حال که لباسی نو به تن کرده ام اینقدر احترام می گذاری . پس این احترام بابت لباس من است نه بخاطر من . پس آستین نو بخور پلو ، آستین نو بخور پلو 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۵:۰۶
مانی هرندی پور

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

 

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

 

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه  را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این  است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

 

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت  اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن

 

از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته‌ می‌شود که‌بشنو و باور مکن.

 کاری از مانی هرندی پور


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۰:۳۳
مانی هرندی پور

روز تولد بابام بود. از پول‌هاى پس‌انداز خودم براى بابام هدیه‌اى خریده بودم. هدیه‌ام مجسمه مردى بود که نیزه در دست داشت. مجسمه را از چینى ساخته بودند. همه‌اش مواظب بودم که چه وقت بابام می‌رود و توى اتاق می‌نشیند تا هدیه را ببرم و به او بدهم و بگویم: بابا، باباى خوبم، تولدت مبارک!

  تا دیدم بابام رفت و توى اتاق نشست، مجسمه را برداشتم و دوان دوان پیش بابام رفتم. ولى درست جلوى پاى بابام به زمین افتادم و مجسمه تکه تکه شد.

AWT IMAGE

  دلم خیلى سوخت و گریه‌ام گرفت. از آن مجسمه قشنگ فقط نیزه‌اش باقى مانده بود. بابام نوازشم کرد و دلداریم داد که غصه نخورم و گریه نکنم. بعد هم از میان تکه‌هاى مجسمه شکسته نیزه را برداشت.

AWT IMAGE

  پیپش را باز کرد و با آن مشغول پاک کردن سوراخ پیپ شد.

AWT IMAGE

  آن وقت نیزه را به من نشان داد و بغلم کرد و گفت: متشکرم، پسرم! این بهترین هدیه است. با آن می‌توانم پیپم را پاک کنم!

AWT IMAGE

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۶
مانی هرندی پور


در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود بمحاصره ی ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد .

مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند . هرقل چون پایتخت را در خطر می دید ، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند ،‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد .

 

اینکار را هم کردند . ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتیها در آن زمان با باد حرکت می کردند ، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد .

ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند .

 

خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد .

 

از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود ، آنرا بادآورده می گویند .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۲
مانی هرندی پور

برای پختن پلو بمقدار زیاد از قابلمه های بزرگی به نام دیگ استفاده می کنند. و از قاشق های بزرگی بنام کفگیر برای هم زدن و کشیدن پلو استفاده می شود .

در زمانهای قدیم که مردم نذر می کردند و غذا می پختن ، مردم برای گرفتن غذای نذری صف می کشیدند . از آنجا که جنس کفگیرها فلزی بود وقتی به دیک می خورد صدا می داد .

هنگامی که غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها میرسید این کفگیر در اثر برخورد به دیک صدا می داد و آشپزها وقتی که غذا تمام میشد کفگیر را ته دیک می چرخاندند و با اینکار به بقیه کسانی که در صف بودند خبر میدادند که غذا تمام شده است .

کم کم این کار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتی کسی از آنها سوال می کرد که غذا چی شد . می گفتند از بدشانسی وقتی به ما رسید کفگیر به ته دیک خورد(یعنی غذا تمام شد ) .

 

 

امروزه از این ضرب المثل موقعی استفاده می شود که می خواهند به فردی بگویند دیر رسیده و دیگر مثل قبل توانائی یا ثروت قبلی را ندارد و قادر به کمک کردن به او نیستند .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۴:۰۱
مانی هرندی پور


دانلود آهنگ