یک روز کمیل به بچه ها گفت بهداشت را چگونه رارعایت کنیم
مانی بلند شد گفت اشغال را روی زمین نریزیم
بلکه تو ی سطل اشغال بریزیم.
مهدی گفت اره ه ه ه ه.
کمیل دیگر این کار را انجام نداد.
هم به سلامتی خود کمک کرد هم به سلامتی دیگران
البته کمیل از مانی اموخت و از او خیلی زیاد تشکر کرد
یک روز مهدی با خانواده اش به جنگل رفت پسر بازیگوش بود.
از خانواده اش جلوتر رفت و گم شد خانواده ی مهدی دیگر پیدا نشد.
پسر که بزرگ شد یک خانه ساخت مهدی یک دوست پیدا کرد اسم او کروزو بود ان ها یک خانه ساختند.
بعد انها 30 ساله شدنند.
که یک قایق ساختند و به جا های دیگر سفر کردند چون سامورایی ها خانه ی انها را سوزاندند.
یک سال گذشت که برگشتند به جنگل سامورایی ها انجا نبودند چون انجا نبودند که خورده شده بودند. انها 59 ساله شده بودند .
ان ها پیر شدند.
ودر همان جا پوسیدند.
و شیر انها راخورد شیر بعد مرد چون مهدی مسموم بود.
خانه ی انها را چند سامورایی اتش زد .
سامورایی ها ان جا سوختند